Hallo lieber Gott
… ich entschuldige mich bei dir, wenn mein Gruß dumm sein sollte. Sogar dummer als gefrorenes „Tun und Nichtstuns“,
das in den Köpfen der Feiglinge ist und sie dominiert.
Weißt du: „Hallo“ ist für jemanden, der nicht die ganze Zeit bei uns ist. Obwohl du immer da bist, habe ich dich gegrüßt,
weil ich an mir selbst gezweifelt habe, ob ich bei dir bin oder nicht. Okay! Lass es lieber…
Um ehrlich zu sein weiß ich nicht, wie ich anfangen kann, um mit dir zu reden! Soll ich plaudern, schleimen oder beten?
Ja! Ich weiß es, dass ich nicht diszipliniert bin.
Oh Gott! Manchmal fühle ich mich zu wütend, wenn ich mich selbst nicht überzeugen kann. Diese ganzen
verfickten Gedanken greifen mein Gehirn an. Ich weiß nicht, was Frieden bedeutet, aber ich will ihn haben.
Dieser Prozess, sich an die traditionelle Gesellschaft anzupassen, ist verdammt schwer. Stell dir vor,
wie ich gezwungen bin, diese unnutzbaren Werte zu respektieren. Unser Leben wurde mit diesen falschen Werten
ruiniert. Friede sei mit dir, Sohrab! Die Augen müssen gereinigt werden …
Ach Gott! Du weißt doch selbst, dass eine Revolution in mir entsteht und ich sie nicht mehr ignorieren kann.
Ich kann es kaum mehr aushalten, will mich übergeben …
Lieber Gott! Diese Leute können nicht zwei Schritte weit gucken. Sie haben unsere Köpfe mit diesen Werten
so programmiert, dass wir nur denken, dass wir denken.
Siehst du, das sind unsere größten Sorgen: Sex, Täuschung und Wetteifer.
Weißt du Gott! Ich habe echt viel gequatscht. Ich will dir nur eins sagen: Wenn du etwas verändern kannst,
aber es nicht machst, dann ich bin dir nicht dankbar.
Nima
!خدای عزیزم سلام
عذر میخواهم که سلامم احمقانه است، حتی احمقانه تر از بکن و نکن های منجمد شده در مغزهای هله هوله یی و مسلط بر اجتماع آدم های ترسو. سلام را به کسی که پیش مان نبوده تقدیم میکنیم، و تو همواره در همین نزدیکی ها بوده یی. اما حالا چون به حضور و عدم حضور خود مشکوکم، سلام دادم
!بگذریم! راستش نمیدانم از کجا شروع کنم
!درد دل کنم، به تملق بپردازم، بپرستمت، یا بساط خواسته هایم را روی کاغذ پهن کنم
از هرچه به ذهنم میرسد مینویسم، ببخشید خدایا ولی بی نظمی عادتم شده
خدایا! گاهی پر از خشم میشوم که چرا نمیتوانم خودم را قناعت بدهم، وقتی که آشفتگی ها همه جانبه روی بافت های مغزم هجوم می آورند. نمیدانم آرامش چیست، ولی میخواهم همان آرامش مبهم را تجربه کنم
خدایا! این فرایند همرنگ شدن هم ماجرای تلخی بوده. ببین چگونه مجبورم تا به ارزش های پوشالی سلامی بزنم، ارزش های پوچی که زندگی مان را به گند کشیده اند
درود به سُهراب! واقعاً چشم ها را باید شست و جور دیگر باید دید
خدایا خودت هم میدانی که انقلابی در من می جوشد که انکار و عدم انکارش برایم زجرآور است، چون با انکارش من نیز در راکد اجتماع رکود میکنم، گندیده میشوم و بو خواهم گرفت (واقعاً تعفن چندش آور است). و چون عدم انکارش را بپذیرم از تمسخر اطرافیان به دور افتادگی های زیر پُل پناه خواهم برد (و باز هم تعفن). میخواهم بالا بیاورم
خدایا! اینجا چند قدم آنسو تر را هم نمی بینند، یا بهتر است بگویم نمیتوانند ببینند (میدانی که نیازی به یادآوری نیست وقتی که کابل هم هر روز اناری میشود). چون اینجا مُخ هایمان را هم با تقریب های متوالی به گند کشیده اند و ما فقط فکر میکنیم که فکر میکنیم. اما دغدغه های کلان ما سکس، تبرج، سفسطه و تقلید است
می بینی خدایا! چه سخت شد وقتی که هویتم را تراشیدی و تراشیدم، آنطرف میز اختلاف، اسطوره های کودکی و حتی نوجوانی خود را می بینم. کاش هیچ وقت به این سوالات لعنتی فکر نکرده بودم
خدایا! از تو میخواهم تا کسانی که مثل خودم تنگنا را درک کرده اند سر راهم قرار بدهی تا گروهی لندغری کنیم و در ازدحام روزمرگی های ذهن مردم پتاقی بیندازیم. شاید تعداد مان بیشتر شد
میدانی خدایا، خیلی حرف مفت بارت کردم. فقط میخواهم بگویم که نمیتوانم شکر گذار این حالت باشم وقتی که تو قادر به تغییر حالاتی ولی بیخیال نشسته یی
نیما
Beitragsbild: privat